تزریق

82 درصد مخاطبان گفتند لحنتان عالی و معرکه است. حال چه ایده ای برای آیندۀ وبلاگ دارید؟

آمار مطالب

کل مطالب : 160
کل نظرات : 530

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 6
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 54
بازدید ماه : 241
بازدید سال : 877
بازدید کلی : 195819

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان WWW.chepiha.LoxBlog.Com و آدرس chepiha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 54
بازدید ماه : 241
بازدید کل : 195819
تعداد مطالب : 160
تعداد نظرات : 530
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

جزیره قشم اخبار جزیره قشم
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : Chepih
تاریخ : چهار شنبه 22 آذر 1391
نظرات

یکی از دوستان می گفت: یادش به خیر یه دبیر داشتیم خیلی باحال. سالم و سرحال. مگه معتاد بود؟ نه. یک بار توی کلاس ازش در مورد تزریق پرسیدند. اولش اکراه داشت اما رفته رفته مشتاق شد. از چهره اش قشنگ مشخص بود یاد خاطرات تزریق افتاده. گرم شد و روحیه گرفت و شروع کرد به توضیح، چنان با هیجان و احساس در مورد نحوه تزریق توضیح می داد که خداییش اگه درس دادنش هم همانطوری بود کسی شیمی کمتر از 19 نمی گرفت. آقا از سیر تا پیاز مراحل تزریق را شرح داد و تازه آستینش را بالا زد و محل صحیح ورود سوزن را به همگان نشان داد. همه مان انبوه جاهای سرنگ را روی دستش دیدیم. استاد خطبه ی تزریقش را که تمام کرد، در حسن ختام آن حدیث پایداری فرمود: والا من که نه تا به حال عملیات تزریق را دیده ام نه انجام داده ام! بله خو.

جایتان خالی اولین تزریق زندگی را تو مطب استاد و متخصص بزرگ معاصر، دکتر مشرفی انجام دادیم. وارد آن بیمارستان 600 تخته که وودیم، چه دیدیم به نظرتان؟ باغ ایرانشناسی. از در و دیوار علف و گیاه و سبزه آویزان بود . گل ، سوسن، سرو، سنبل، جنگل و دشت و دریا، پرندگان زیبا، این همه را به قدرت، مشرفی نموده زینت. و ماشاالله چه گیاهانی. که توی جنگل های مناطق استوایی هم پیدا نمیشه. بعضی ها کپی گیاهان گوشت خوار. که بعید نیست مراجعان بدبخت را شکار کرده و ببلعند. مطب دکتره یا گلستان سعدی؟ از یه طرف صدای چهچه بلبل میاد و صدای قناری و انواع پرندگان، از این طرف که درخت و جنگل برامون پرورش داده، یه ده تا پلنگ و چند میمون و چند گله بوفالو و زرافه هم می آوردی بد نمی شد، تا نوبتمان برسه یه سر می رفتیم شکار، دو تا گوره خر می آوردیم دور هم یه دست کباب می زدیم. آکواریوم هم داره آقا. بابا طبیعت دوست. بابا محیط زیست. بابا آکواریوم. بس که قرن ها از عمر آکواریوم گذشته که همینجور جلبک زده، بزرگتر از جلبک های دریاها و اقیانوس ها. از بحث درباره حیات وحش که بگذریم می رسیم به این جریان که دکتر مشرفی نگو، بگو دکتر سوزنی. یعنه ا دستی در ناری. چه پات شکسته باشه، چه سرما کوفت کرده باشی، چه افتاده باشی تو اشکم، چه کیسه صفرات سوراخ شده باشه، چه هیپوتالاموست مشکل پیدا کرده باشه، فرقی نداره. پ سوزن برات می نویسه، خیالت راحت. یه رفیقی داریم لنگش درازه. یه تکه پیترا بهش دادیم، معده اش هنگ کرد، بردیمش پیش مشرفی. من زودتر رفتم تو. هنوز چیزی نگفته بودم گفت:" اسمت چیه. برات چهار تا آمپول نوشتم. بزنی خوب میشی. 20 تومن، به سلامت، علی یارت." بابا بر فرض که من مریضم، از کجا فهمیدی مرضم چیه؟ آقا کم نیاورد. میگه از چهره ات معلومه کم خونی داری. دانش آموزی نه؟ میخای برات هشت ماه استراحت مطلق تجویز کنم بری از شر مدرسه ی نکبت خلاص بشی و حالشو ببری؟ معلوم شد چرا مدارس گواهی های او را قبول ناکنن. میگن والدین از خونه زنگ بزنن بگن فلانی مریضه کافیه، گواهی این یارو قبول نیست. از بخت سیاه و از شانس نداشته مان، گذار منحوسمان برای تزریق افتاد به مطب جناب ایشان. منشی اش تازه کار بود زد ما را پچ پچ کرد. رفتیم تو ... پایین هم کشیدیم ... همه چی آماده، یارو پیداش نیست. بعد هم که رسید، چنان حالی ازمان گرفت که کاش تا صد سال سیاه دیگه سر نرسیده بود. نه که ضد حال بزنه و دستشویی کنه تو روحیه مان. حال به معنی واقعی کلمه. مثلا داشت جای تزریق را قبل از فرو کردن آمپول ماساژ می داد. خو گچاردن ده ثانیه، فوقش بیست ثانیه. خانوم خانوما ده دقیقه گچارد. انگار ما نمی فهمیم. مرد حسابی، باشگاه ماساژ که نیست. ملت پول میدن میرن اونجا برای رفع درد های عضله و مفصل. از این نظر به نفع ما شد. می خواست یه سوزن بزنه، همین. ده دقیقه. چیزی هم نمی شد بهش بگی که. سوزن دستش بود اگه ناراحت می شد بابامون را می آورد بیرون. هر جای دیگه تو ولایت ماساژور خیز ما بود، با ده دقیقه گچارده شدن می دونی چقدر پول گیرم می آمد. آن همه گچارد و یک ریال هم پول تقدیم نکرد. آلا ای هیچ. سوزن را چهار جا کتید و دوباره آورد بیرون. خدا شاهده داشت ما را به کشتن می داد. انگار حسابی خوشش آمده بود. بابا داره شلالم کشیده می شه، بزن سوزنو برم. همطو شور خو پس شگه. ما را موش آزمایشگاهی خودش گیر آورده بود. رفتیم سوزن بزنیم تب ما بیاد پایین، اون مشکل برطرف شد ولی مجبور شدیم بعدش از ترس عفونت یه قسمتی از بدن، بریم قشم بدیم یه تیکه مرگی اونجای ما رو بانداژ کنه. تب ما هم برگشت. کار سه کاره.

این تجربه دردناک و حال دادن بی مزد ما را بر آن داشت که تصمیمی عاجل اتخاذ کرده، دیگر به باغ ایرانگردی دکتر آمپولی نریم. سری بعد رفتیم بهداری. یک کلینیک تخصصی بسیار مدرن. 60 تا اتاق عمل مجهز. کادر پزشکی مجرب. کلیه ترمیمات و تعمیرات DNA و حتی کروموزم تک کروماتیدی حاوی ژن انسولین و پلازمید، جلوبندی لوله ی فالوپ، صافکاری نوکلئوتیدهای سیتوزین دار، جوشکاری آنتی کدون، تودوزی دزوکسی ریبو نوکلوئیک. سریع، فوری و در یک نفس. بدون تأخیر. سفارش اینترنتی پذیرفته می شود، تحویل دو ساعت پس از وصول، درب سرد خانه. یه روز میری، آن چنان شلوغ است که انگار کل جزیره هماهنگی کرده اند به محض اینکه تو کارت افتاد به اونجا دسته جمعی مریض بشن برن همون جای نحس. فرداش اتفاقی از کنارش رد میشی، پرنده پر نمی زنه. خدا به شماها هم از این شانس ها بده، روزی روزگاری برا تزریق رفتیم بهداری که سوسک هم پر نمی زد. عوضش یه موش بسیار خوش تیپ فاضلابی چنان پری می زد که نگو. از رو این دکنی به اون دکنی. موش پدرسگ، اندازه گربه بود. با شیرجه های ماکاشیزومایی، روی عقاب را کم کرده بود. به هر حال. آمپول به دست، فاتحه خوانان وارد شدم. گفتند برو قسمت تزریقات. رفتم. اوووف. دو تا قطعه ی مرگی داشتند قصه عشق تعریف می کردند. لحن بیان، موضوع عشق، تن صدا، هیجان و احساسات موجود در آن صدای آرامش بخش مانع می شد داد بزنم؛ "آمپول دارم". آمپول را چنان تابلو گرفته بودم جلوم که با یک نگاه باید می فهمیدند چه کاری دارم. جالب اینجا بود که با اتمام ابراز احساسات و فروکش کردن حدیث عشق و ایثار، دو نفری بلند شدند، از جلوم رد شدند و رفتند و اصلا انگار نه انگار. همان حقشان بود می پریدم وسط معرکه ابراز احساساتشان. آلا ووست سه سعت. آن هم در روزی که اوج خلوتی آنجا بود. آخرش تزریقی اصلی، دوباره از یه اتاقک عشق بیرون اومد، تا دوباره گم و گار نشده داد زدم: "آمپول دارما" . نگاهی سرشار از عشق بهم انداخت و عاشقانه چنین ترنم فرمود: إ، هنوز نزدی؟ خواستم بگم: چرا، زدم. الان همینجوری اینجا ایستادم، بیرون هم هوا گرم بود گفتم چه کاریه برم الکی عرق کنم. این آمپولی هم که دستمه برای جلوه های ویژه ی صحنه است نه چیز دیگه. از همه مهم تر، بس که جو اینجا رومانتیکه که اصلأ آدم دلش نمیاد بره. پس از آن همه کش و قوس، همه چیز که آماده شد، استاد بلامنازع تزریق تا آمپول را ایدی جفت ایکه. بس که هم بزرگ بود، هم پهن و هم دراز، مخصوص دایناسور. با هول و هراس شدید پرسید مال خودته؟ خواستم بگم پ نه پ مال بابامه، کار داشت نتونست بیاد من به جاش اومدم. ولی چون مد پ نه پ رفته به احترام شهدای سوریه سکوت کردم. خانوم خانوما آمپول را که دیده بود دست و پا سو کرده بود داشت غش می کرد. جرئت نکرد بزنه. رفت پیش دکتر باهاش مشورت کرد که بزنم؟ سکت نبشه بدبخت. دکتر تأیید کرد و ... برو وا گری. دلچسب ترین تزریقی بود که کرده بودم ( یا دلچسب ترین تزریقی بود که منو ک ... حالا هر چی)

به پایان آمدیم تزریق خماری همچنان باقیست. نکته روز: رفتم آمپول بزنم یارو میگه چپ بزنم یا راست؟ گفتم جون مادرت ک . ن ما رو سیاسی نکن. هر جا مصلحت نظامه بزن.


تعداد بازدید از این مطلب: 3397
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7


مطالب مرتبط با این پست

سلام. خوش آمدید. نظرات شما موجب دلگرمی ماست. سپاس.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود