یه بار هم شیخ داشت تو مسجد صحبت می کرد. ما هم به کله مون زد بریم از نزدیک گوش بدیم ببینیم چه خبره و چطوکان خالو. چشای خمارمون که شرارت ازش می باره رو زدیم به معصومیت و پاکی و مهربانی و محبت، دست کشیدیم خط فرق سرمون رو و اون کورینگ باحال رو خراب کردیم، بُرمت تیزون انداختیم تو دهن که بوی سیگار محو بشه موقتاً. خشتک مون رو از رو خاک جمع کردیم کشیدیم بالا. ورق پاستورهای تو جیبمون رو جاساز زدیم زیر زین موتور، و شوتی راه رفتن رو واسه چند دقیقه گذاشتیم کنار و رفتیم تو مسجد، شاید که محه احماجی دلا علی ما رو بالاخره یه بار هم که شده تو مسجد ببینه و فردا که رفتیم بَهوا دخترش، فکر کنه راه راست به سمت ما کج شده و موافقت کنه. بروید به ادامه مطلب.
ادامه مطلب ...