یه شبی، توی یه شهری، یه جایی تک و تنها نشسته بودیم و از همنشینی و مصاحبت با خویش کمال فیض رو می بردیم که یهو دکمه میکروفون بلندگوی یه ساختمون رو روشن کردن. گویا مناسبت و مراسمی بود طبق معمول و قرار بود یه جان بر کف و گلو در پاچک با سحنان گُه هر بار خودش هم حضار اونجا رو به سمت عرش اعلی ببره هم ملتی که خواسته یا ناخواسته صدا از بلند گو به گوش مظلومشون می رسید. البته حضاری اگرم رفته باشن انجا به انگیزه آب میوه و کیک رفتن نه جیز دیگه. یا شایدم رفتن واسه سو استفاده از دستشویی اونجا، بعد دیگه تو رودربایستی گیر کردن نتونستن بیان بیرون، رفتن نشستن پای اون صداها. بروید به ادامه مطلب.
ادامه مطلب ...