|
|
تبلیغات
<-Text2->
خب قنبر جان بفرما. - از شانس خودم یا از بدشانسی و بخت سیاه دختره، در ادامه دستاوردهای عظیم خودم، با کسی آشنا شدم که می گفت مهماندار هواپیما است. باورم نشد. عکس فرستاد، از داخل هواپیما با لباس فرم. باورم نشد. عکس شخصیش رو بدون لباس فرم برام فرستاد، خود خودش بود ولی، بازم باورم نشد. گفت شماره حسابتو بده برات پول بفرستم، دیگه اینجا کم کم دیگه باورم شد که یه خبرهایی هست. فقط از روراستی و صداقت من خوشش اومده بود، و گرنه این کلۀ تلاو و کچ و بُچ یه وری بی تقارن، جز وحشت پراکنی، نقش دیگه ای نداره. حیف که غرورم اجازه نداد شماره حساب بدم وگرنه این زنان و دختران سرحدی سهار، تُر و مُر درست و حسابی ندارن، می ریخت به حسابم میلیونی. بروید به ادامه مطلب. واسه خرید یه سری خرت و پرت رفته بودیم بازارای درگهان. نظم حاکم بر این مراکز حساس تجارت جهان واقعاَ بیداد می کنه. لاین بندی و سیستمش غوغا می کنه. تو هر جای دنیا همه می دونن تو کدوم لاین دنبال چه جنسی بگردن، اینجا چی؟ توکل کن به خدا برو تو بازار، آلا بچرخ سه ساعت، شانس بیاری چیزی که میخای رو پیدا کنی یا نه. حالا بین این همه بازار بریم تو کدوم یکی؟ از ناچاری دگه اَجّی مَجّی تو مثه اینکه کجی. بِنِه بِی. اول خواستیم دل رو بزنیم به دریا، ولی بعد منصرف شدیم و دل رو زدیم به دو دلفین. بروید به ادامه مطلب.
|
|