تیفاز

82 درصد مخاطبان گفتند لحنتان عالی و معرکه است. حال چه ایده ای برای آیندۀ وبلاگ دارید؟

آمار مطالب

کل مطالب : 160
کل نظرات : 530

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 23
باردید دیروز : 41
بازدید هفته : 70
بازدید ماه : 64
بازدید سال : 1587
بازدید کلی : 196529

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان WWW.chepiha.LoxBlog.Com و آدرس chepiha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 41
بازدید هفته : 70
بازدید ماه : 64
بازدید کل : 196529
تعداد مطالب : 160
تعداد نظرات : 530
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

جزیره قشم اخبار جزیره قشم
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : Chepih
تاریخ : یک شنبه 6 فروردين 1391
نظرات

چنین افرادی مدام سعی می کنند با انجام کارهای به خیال خود احمقانه، جنون خود را به اثبات برسانند. برای این کار باید استعداد بازیگری فوق العاده ای داشت که سوژۀ ما، از بهترین نوع آن برخوردار است. با این وجود همین فرد حین فیلم بازی کردن و خود را به گنوغی زدن، سوتی های جالبی می دهد و کافی است کمی هوشیار باشید و متوجه سوتی ها شده و سر در بیارید که پشت این ظاهر کم عقل و مجنون، دنیایی علم و دانش، فهم و درایت و البته دنیایی دوز و کلک پنهان است. خاطراتی چند از همشهریانی چند که در معرض چند تا از این تأثیراتی چند از رفتارهایی چند از این تیفاز خودمان قرار گرفته اند.

داشتم با موتور حد سرعت روی جاده واسه خودم لِف مدا و همه فکرم پیش طرفم بود و توی خیال، جاتون خالی یه تُک پا دو نفری تشریف برده بودیم سواحل هاوایی. توی حال و هوا و فضا و ساحل خودم بودم که یهو نیروهای دشمن بعثی سر رسیدند. تا دیدم تیفاز به حالت تهدید پرید روی جاده و با صدای بلند فرمان ایست صادر کرد. وای، بدبخت وودم رفت. یه تفنگ مرواریدی بسته بود به کمرش. اُهُ. آلا چه اَکُنی چوک؟ اگر نمی ایستادم اوضاع خطری می شد. شلیک می کرد و کر و کورم می کرد می رفت پی کارش. دل را به دریا زده و ایستادم. خودش را به سبک بُروس لی به من رساند و در حالیکه آماده بود هر آن دست ببرد و کلتش را از شلوار در بیاورد به من نزدیک شد. خطر مرگ را حس می کردم. به سبک فیلم های اکشن خارجی فریاد زد: کارت شناسایی! ای بابا. الان من کارت شناسایی از اون خودش در بیارم؟ دست کردم تو جیبم. یه کارت نمی دانم چی چی مال بسیج بود، مال واکسن بود، مال بهزیستی بود یا مال یه مغازه ای بود از هشتصد سال قبل توی کیفم بود. دادم دستش. متفکرانه نگاهش کرد و یه نگاه به کارت یه نگاه موشکافانه به من: ها درسته. یه لحظه نفس راحتی کشیدم. تیفاز سخت گیر تر از این حرف ها بود. دوباره آمرانه گفت: کارت موتور. آ. کارت موتور دیگه چی چیه؟ کارت عابر بانک بود یا کارت سوخت ... دادم دستش. به همان سبک نگاهی به آن انداخت و دیدم یه لبخند خطرناک هم زد. گفتم بکَن به خو که آماده وودی بزن شلیک بکن سیدَ توی چشمت. آماده می شدم که در برم که برگشت گفت: آفرین مدارکت کامله. همیشه به قانون احترام بذار. می تونی بری، سبقت غیر مجاز نزنی ها... به خیر گذشت. راه افتادم و داشتم می رفتم که باز صدای تیفاز را شنیدم که به موتوری بعدی دستور ایست شدا. یارو راهش را گرفت رفت و انگار نه انگار. دیدم تیفاز تیرش را در آورد و شلیک کرد توی کمر بنده خدا. هوا سرد، درد شدید و نشانه گیری دقیق. یارو حسابی سوخت. تازه فهمیدم اگه به فرمان ایستش توجه نمی کردم چه بلایی در انتظارم بود.

یه بار لباس نظامی تنش کرده اند و تیر 4 داده اند دستش و بهش گفته اند که تو پلیسی و شُنِهادی بِی سر فلکه. آقا پلیس هم چنان با مهارت مشغول کار بوده که همۀ وسایل عبوری بی استثنا به فرامین او توجه می کرده اند. شوتی ها را نگاه. پلیس دیده بودند در می رفتند مثل تیر. تیفاز با اشارۀ دست و فریاد ایست به سمتشان می دویده، شوتی های بنده خدا هم ترس و دِ در رو.

روی در خانه یکی از اهالی محترم هلر، به چپکایی و با خطی مرتب و تر و تمیز و نستعلیق میر عمادی، فوشهایی نوشته اند ناموسی در مدح برخی آقا  ها. از درایت و فرزانگی و دست و سر و تن او تعریف هایی جالب نوشته اند، به خصوص دستش. هرگز مشخص نشد کار چه کسی بوده ولی از این سو و آن سو خبرهایی رسید مبنی بر اینکه ها؛ همین تیفاز قصۀ ما متهم ردیف اول هستند.

خبر رسید رفته کتابخانۀ مسجد رسول و پس از یک سلام علیک طولانی بیان نموده اند که: امسال کنکور شرکت کرده ام تست هایش را بدید. کتاب تست برداشته و رفته.

یه بار همان جا گیر داده به یه شیخ.  آیه ای را که شیخ یه روز و روزگاری خوانده بوده را از حفظ برای حضار آنجا قرائت می کند و گیر سه پیچ اده که او اشتباه خوانده. فلان جا را به جای اینکه اینجوری بخواند آنجوری خوانده و به قران هم استناد اکن. و جالب اینجاست که یکی از علمای حوزه و تبلیغ که در آن جمع حضور داشته بیانات و استدلال های او را تصدیق می کند.

از او روایت شده که: 13 سال در ارتش بوده ام. موهایم را توی ارتش و نیروی انتظامی سفید کرده ام. ما باید سر از کار خارجی ها در بیاریم. افهمی چکار کرده اند؟ زده اند بالای اتمسفر زندان سیاسی ساخته اند تا به همۀ جرم ها محرمانه رسیدگی کنند. خود من راستشو بگم نزدیک هفتاد و سه سال از این چهل سال زندگی پر فراز و نشیبم را آنجاها زندان بوده ام. باور نمی کنید؟ بیا. اینم شمارۀ دفتر تشخیص مصلحت و شمارۀ دفتر رهبری. از خودشان بپرسید. بارها گفته ام و بازم میگم. تو دنیا بهترین تیرانداز، شاه بوده. ولی با این وجود من تو تیر اندازی و نشانه گیری از او بهتر بوده ام و او با اختلاف شیش هیچ بعد از من دوم بوده است. شما باید راه منو ادامه بدید. اینجا همه خوابند و من فقط بیدارم. شما نمی دانید که اگه من تو شهر نبودم چی می شد. وسط همین مباحث سیاسی بوده که یهو به یکی از حضار نگاه می کنه و می گه : اون روزی که بابات با برگردان گل زد را خوب یادمه. و دوباره بر می گرده به بحث و این سری می ره سراغ علم: عناصر را خودم شمرده ام. چند تا جدید پیدا کرده ام. بعداً اعلام میشه.

یکی دیگه از همشهریان ما داشت این جوری تعریف می کرد که با موتور دو پشته داشتیم تو کوچه ای رد می شدیم که ناگهان با شبیخون نیروهای مسلح دشمن فرضی، تیفاز خودمان، مواجه شدیم. او یک کیسه نارنجک همراه خودش داشت. جلد پپسی بود که توش کارتن جاساز کرده بود. تکه کارتن و ضامن یکی از نارنجک ها را کشید و پرتش کرد یه گوشه ای و خیلی قشنگ تر از بازیگران فیلم های جنگی و با هیجانی غیر قابل وصف فریاد زد: "پناه بگیرید" ... آ آ آ آ. آلا ما تو این گیر و دار جنگ های چریکی ایوب، مانده بودیم چه کنیم. نارنجک ها را که ندیده بودیم. نامرد خیلی طبیعی رفتار کرد. تیفازه که. یهو دیدی نارنجک راست راستی انداخت جلوت. چه کنیم چه نکنیم ... احتیاط شرط عقله، موتور را ول و برو سنگر بگه به سبک فیلم های جنایی. مثل موش خودمان را کنار دیوار لُک و پُک کرده بودیم. هر لحظه ممکن بود نارنجک منفجر شده و ماهای بی عقل گنوغ سرک به دیار باقی بشتابیم. اما نارنجکه نمی ترکید. دیدیم خود تیفاز هم گارد دفاعی خودش را ول کرد و پا شد. رفت نارنجکش را برداشت و راهش را گرفت و تشریف برد. ما هم هاج و واج مانده بودیم و نمی دانستیم به خاطر حرکت او بخندیم یا به خاطر واکنش خودمان گریه کنیم.

از این سو و آن سو اخبار معتبر فراوانی به گوش می رسد که حضرت آقا در خانه شان، به آن بزرگی، ولش کرده و همیشۀ خدا از پنجره برای عبور و مرور استفاده می کند تا مثلاً غیر عادی بودن خودش را به اثبات برساند. نصب باند و پخش آهنگ و بالا بردن صدای آن تا آخرش یکی دیگر از کارهایی است که او برای اینکه به دیگران چنین القا کند که دچار مشکلات مغزی و آی کیو است، انجام می دهد. دو کلام حرف حساب ما با او:

خودتو نزن به اون راه بابا جون من. تو عقلت از صد تا لیسانسۀ بی سواد ما هم بیشتره. تو آی کیوت حرف نداره. اینقدر واسه ما فیلم بازی نکن. دستت رو شده بابا. مردم شناختنت. خوب فیلم بازی کردی. استعداد بازیگری داری. برو فیلم های راست راستکی بازی کن پولدار می شی. اما کم و بیش سوتی هم دادی. خودت خودتو لو دادی. مثل مرد اعتراف کن که عقلت سالمه. اینقدر نمی رفتی دنبال یه چیز. آخه گنوغ مگه همش میره جایی که پول هست؟ سالمی آقا. برو تا زندگی عادیتو بکنی که پیر شدی رفت. هنوز دیر نشده. بدو آقا. بجنب. میگن از فیلم " دیوانه از قفس پرید" یاد گرفته ای. راسته؟ مدش رفته که خودتو بزنی به گنوغی و هر کاری خواستی بکنی و خیالت راحت باشه که بهانۀ کله خراب بودن داری و مشکلی برات پیش نمیاد. مطمئن باش اگه با صداقت قدم پیش بگذاری و در ملأ عام اعلام کنی که در تمام این سال ها فیلم بازی کردی، مردم تو را درک می کنند و از سر تقصیراتت می گذرند. اصلاً خودم باهاشون حرف می زنم و می گم که اینجوری بوده اونجوری بوده. قول می دم مردم می پذیرند.

 


تعداد بازدید از این مطلب: 346
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10


مطالب مرتبط با این پست

سلام. خوش آمدید. نظرات شما موجب دلگرمی ماست. سپاس.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود