خر

82 درصد مخاطبان گفتند لحنتان عالی و معرکه است. حال چه ایده ای برای آیندۀ وبلاگ دارید؟

آمار مطالب

کل مطالب : 160
کل نظرات : 530

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان WWW.chepiha.LoxBlog.Com و آدرس chepiha.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 160
تعداد نظرات : 530
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

جزیره قشم اخبار جزیره قشم
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : Chepih
تاریخ : پنج شنبه 1 دی 1390
نظرات

با آن چشمان آهویی خود ندیده ایم. فقط برایمان نقل کرده اند.البته نقل هم نکرده اند. برای کسان دیگری نقل می کردند. ما هم که حسبی الله گوش تیز و فضول. شرح ماجرا ناخواسته به گوش ما ایخَه. یه سرحدی سهار داشت می گفت: کارم جوریه که روزی دو سه بار مجبورم مثل خر از قشم برم قبله و خرتر از خر، از قبله برگردم قشم. همش از حوالی دیرستان رد می شوم. کم کم تمام صحنه ها و نماهای اطراف و دشت و صحراها و کوه ها و جاده ها و ماشین های عبوری و تکه هایی که سوارشان هستند و حتی چهرۀ تک تک رانندگانی که از روبرو می آیند و موتوری های بیکاره و الاف، حیوانات و پرندگان و روندگان و خزندگان و پتاندگان و خلاصه همه چیز برایمان تکراری شده بود. دیگه حفظ شده بودیم که دو قدم جلوتر روی کهور سمت راست جاده چند تا کُپَک سوری وجود دارد. یا تو کدام نقطه بود که یه قبله ای همراه زنش با موتور خورده بودند زمین و حلوا هلری های آنها پخش شده بود روی زمین و مردکا دو دستی داشت می زد تو کله اش. نه به خاطر اینکه موتورش شِرَق وِرَق شده بود بلکه فقط و فقط به خاطر حلواها. حتی یادم مانده بود که تو چه نقطه ای نزدیک بود بزنم بری گا. رفته بودم توی حس آهنگ عَلَم سِری با صدای جادویی محمه منصور. دلبر به آن بزرگی را ندیدم و داشتم هم آن دلبر عزیز را به اشتر می دادم هم پراید ناز خودم را. خیلی بد می شدا. ولی یه بار راستی راستی بد شد. سرما خورده بودم. وسط جاده بودم و با خیال راحت از اینکه کسی آن دور و بر نیست، کلۀ نحسم را بردم بیرون و یَک فینگ مرگی و باحالی کردم که راحت می توان گفت سه چهار کیلویی مرا سبک کرد. از سبکی احساس پرواز بهم دست داده بود. به خودم که خیلی حال داد. ولی در عوض حال راننده و سرنشینان ماشین عقبی را حسابی گرفت. چِرم  چَپَلَق  افتاد رو شیشۀ ماشین آنها و جایتان خالی نقشی متقارن، جالب، و عاشقانه مثل شکل قلب هم ایجاد کرد. تازه یه تُمبه ای یه جا همون حوالی هست که جایتان خالی یه بار از سر اجبار پشتش کاری به مراتب بدتر انجام دادم.

به هر حال مسیر برایم هیچ تنوعی نداشت. حوصله ام سر می رفت. اشعار شاعر سر شناس و بزرگ معاصر جزیره، خواجه حسن عبدالله هلری شیرازی را ترنم می کردم. فایده نداشت. همه چیز شده بود تکرار و تکرار و باز هم تکرار مکررات. حتی آن الاغ همیشگی هم برام مثل همیشه همیشگی شده بود. هر روز می دیدمش. همش هم در یک نقطه. همیشه هم سر پا. همیشه هم رو به گاه. تکان هم نمی خورد. فکر می کردم خسته و کوفته است دارد استراحت می کند. بابا، استراحت هم یه روز، دو روز. یک هفته بود داشت استراحت می کرد و هر سری رد می شدم می دیدم همانجا مثل خر ایستاده از جاش تکان نمی خوره. خدا، نکنه همانطور سرپا مُرده. خدا، نکنه خشکش زده، نکنه اصلاً مجسمۀ خره که گذاشته اند وسط بر وبیابان برا جذب توریست. یعنی آآآآ. دیدم صحنه خیلی مشکوک می زنه. شم پلیسیم یه روز که داشتم طبق معمول بی حوصله پراید جسد را می راندم و باز همان خر را سر جاش دیدم، گل کرد. گوش هاش داشت تکان می خورد. تازه کله اش را هم گاه به این سو و آن سو می چرخاند. اِ. پس زنده است بنده خدا. پس چرا یک هفته است از جایش تکان نمی خوره؟ درختی چیزی هم که نیست بگیم با طناب آن را بسته اند. اِهِه. یعنی چه؟ زدم از جاده بیرون. خودم را رساندم به خر. دیدمش ... اِنّ الله و ملائکته یُصَلّونَ عَلَی النَبی، یا ایُهاالذین آمَنو صَلّو علِیه و و سَلِّمو تسلیما...

یعنه مار اَ چَک آدَمُنِ ک ی وُ ر بزن بگه. اَی چیز بلاخِرتون. اَی خدا بگه نومید ا جون به شما بکن. برداشته بودند پاهای خر را گذاشته بودند توی بَلِّسی و بلسی را پر کرده بودند با بتون. پدرسوخته ها خر بیچاره را توی حصر خانگی که نه، توی حصر صحرایی نگه داشته بودند آن هم سرپا. آدم ربع ساعت سرپا باشد رفته رفته کُمب می زند و زانوانش شَل می شوند. خر را یک هفته توی بتون نگه داشته بودند. با این وجود، رحم و شفقت را نگاه. جلویش یک کُپه علف ریخته بودند تا زبان بسته زنده بماند و بتواند خدمات دهی خود را ادامه دهد. از روی جای چرخ موتور می شد فهمید که شبانه تشریف می برده اند جهت عرض ادب و احترام و نیز جهت انجام برخی امور اداری و مودت و محبت و نوازش و ابراز احساسات و عشق ورزی به هم نوع. برای میزبان خود آب هم می برده اند و او را یه نیمچه حمامی هم می کرده اند. شاید مثلاً به عنوان حق الزحمه. گویا یه نفر هم نبوده اند و دسته جمعی تشریف می برده اند به آن خر پارتی شبانه و استفاده می کرده اند. پس از اجرای عملیات تروریستی و تجدید بیعت با آرمان های بلند آن حیوان مظلوم، تشریف می برده اند تا فردا فاز دوم بهره برداری از منابع چیزی خر را به مرحلۀ اجرا در آورند.

دست ما بود صبر می کردیم تا شب برسه، آن عده الاغ بی شعور بیایند، می گرفتیمشان، می بستیمشان به چیزی و الاغ را می فرستادیم سراغشان. البته الاغ از امکانات اندامی کافی و مورد نیاز برای تلافی کردن برخوردار نبوده است. و گرنه سرش هم برای شکنجه شان کفایت می کرد. به خدا ک ی وُ ر ی هم حدی داره. ک ی وُ ر ی مشتق هم داره. تازه در بازۀ بسته آ تا ب پیوسته هم هست و در نتیجه انتگرال پذیره. به خدا.

آدم هم اینقدر بی انصاف. آدم هم اینقدر مزخف. آدم هم این قدر نامرد. آدم هم ایکدک خر.

سرحدی سهار قصه، زیاد هم سهار نبوده. برداشته با منتول و تیشه و هر چه دم دستش بوده، خر را نجات داده و بساط خانه عفاف بی شعورها را به هم زده.

کمر به بردن آبروی مردم شریف جزیره بسته اند. یه مشت جَت که ... اصلیتشان ... تخم .... اند تو جزیره و این، یکی از شاهکارهایشان بود. ملت هم بی خیال مانده اند تا یه سرحدی قضیه را دیده و کار خوبی هم کرده حیوان بیچاره را نجات داده ولی مسلماً مشروح ماجرا را به همه می گوید و همین جوری است که شاهدیم سرحدی های سهار توی هواپیما، قطار و اتوبوس می افتند کنارت و کله چیزی ها، می گویند این قشمی ها خیلی آدمای پستی هستند. فلان کار کرده اند و فلان گند را زده اند.

 

شما گه خورده اید و غلط کرده اید کار چهار تا هم تخم خود را به کل مردم شریف قشم نسبت می دهید. مردکۀ معتاد می گه از بازار دریا خرید می کردم. این جور شد و فلان زن دکمه بالایی اش را باز کرد فروشنده قیمت جنس را ده تومن کشید پایین و زنکۀ ج.. دکمۀ دومش را هم باز کرد و جلوی شوهر مزخفش بادکنکش را انداخت بیرون و پنجاه تومن تخفیف گرفت و رفت. خُ ای کله ایری آشغال، جزیرتی از این کارها می کنه؟ چند تا تخم ...

هیچی. فعلاً بای.


تعداد بازدید از این مطلب: 617
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12


مطالب مرتبط با این پست

سلام. خوش آمدید. نظرات شما موجب دلگرمی ماست. سپاس.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود